سلام ! 

راستش چند تا از دوست هاى من کانالى زدن در جهت شاید اندکى اشنا کردن ما با خدا با امام زمان با سبک زندگیه اسلامى که شاید خیلى از ما ها باهاش غریبیم و شاید کمى انسانیت و شاید اندکى داستان هاى از جنس واقعیت، کانالى که با این هدف زد شد که حتى اگه شده یک نفر رو با راهى که خیلى بهش اعتقاد دارند اشنا کنند ، به شدت تلاششون رو کردند که این کانال خشک نباشه پس ازتون خواهش میکنم لاقل نیم نگاهى به کانال دوستان ما بندازید ، با تشکر فراوان ! براى عضو شدن

اینجا کلیک کنید 

نمونه اى از متن هاى کانالمون 

((((    لطفا یک دقیقه وقت بذارید و این داستان واقعی و زیبا رو بخونید

حال تون رو خوب میکنه :

داستان کوتاه یک دقیقه ای:

نوع جارو کردنش کمى ناشیانه بود؛ تا حالا، در طى صدها روز ده ها پاکبان رو دیده بودم و حالیم بود که این یارو این کاره نیست؛ بنا بر شمّ پلیسیم، رفتم تو نخش؛

کم کم این مشکوک بودنش رفت رو مخم.  در کیوسک  رو باز کردم و صداش کردم: عزیز، خوبى؟ یه لحظه تشریف بیار». خیلى شق و رق، اومد جلو و از پشت عینک ظریف و نیم فریمش، خیلى شسته رفته جواب داد: سلام. در خدمتم سرکار. مشکلى پیش اومده؟»

از لحن و نوع برخوردش جا خوردم. نفس هاش تو سرماى سحرگاه ابر می شد؛ به ذهنم رسید دعوتش کنم داخل. لحنمو کمى دوستانه تر کردم : خسته نباشى، بیا داخل یه چایى با هم بزنیم».  بعد تکه پاره کردن چندتا تعارف، اومد داخل و نشست. اون یکى هدفون رو هم از گوشش درآورد. دنباله سیم هدفون رو با نگاهم دنبال کردم که میرفت تو یقه ش و زیر لباس نارنجى شهرداریش محو می شد. پرسیدم: چى گوش میدى؟». گفت: یه کتاب صوتى به زبان انگلیسی»!! کنجکاوتر شدم : انگلیسى؟! موضوعش چیه؟» گردنشو کج کرد و گفت: در زمینه اقتصادسنجى».

شکّم دیگه داشت سرریز می شد! فضولى نباشه؛ واسه چى یه همچه چیزى رو مى خونى؟». با یه حالت نیم خنده تو چهره ش گفت: چیه؟ به یه پاکبان نمیاد که مطالعه داشته باشه؟ . به خاطر شغلمه.»

استکانى رو که داشتم بالا مى بردم وسط راه متوقف کردم و با حالت متعجب تر پرسیدم: متوجه نمیشم، این اقتصاد و سنجش و این داستان ها چه ربطی به کار شما داره؟». نگاهشو یه لحظه برگردوند و بعد دوباره به سمت من نگاه کرد و گفت: من استاد دانشگاه هستم»!!

قبل از اینکه بخوام چیزی بپرسم انگار خودش فهمید گیج شدم و ادامه داد: پدر من پاکبان این منطقه است. اقاى عزیزى. حتما میشناسیدش. در مورد شما و دو تا دختر باهوش شما هم براى ما خیلى تعریف کرده جناب حیدرى پور. من دکتراى اقتصاد دارم و دو تا داداشم یکی مهندسه و اون یکى هم داره دکتراشو می گیره. هرچى بهش میگیم زیر بار نمىره که بازخرید بشه؛ واسه همین ما هم قرار گذاشتیم هر ماه بعضی روزها به جاى پدرمون میایم کار مى کنیم تا اون بتونه بیشتر استراحت کنه. هم کمکش کرده باشیم هم یادمون نره با چه زحمتى و چطورى پدرمون ما رو به اینجا رسونده.»

چند لحظه سکوت فضاى کیوسک رو گرفت و نگاه مون تو هم قفل بود. استکان رو گذاشتم رو میز و بلند شدم رفتم سمتش. بغلش کردم و گفتم درود به شرفت مرد. قدر باباتم بدون. خیلى آدم درست و مهربونیه.»

بر اساس داستانى واقعى،

به قلم على رضوى پور، روانشناس

@fano0oos ))))


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها